به یاد تویی که دوستت دارم. توجیه ها توی سرم زندگی می کنند که من نمی توانستم به اسم عشق فساد کنم، همه ی شکستن ها از مدارایی ناجور با شرایط شروع شده اند و هرچقدر هم اشتباه کرده باشم یک روزی، یک دل بزرگ دارم که می بخشد و جمع و جور می کند، پس خیلی می ارزم. توجیه ها فریاد می زنند ک عشق تماشا نمی کند، نجات می دهد. که عشق به نابودی نمی کشاند، حی و حاظرت می کنند. و آنچه را که نمی توانم کنترلش کنم، رها می کنم.
دو روز به روز مبادا مانده و برای تنهایی اصیل آماده می شوم. حلقه ای ک شکسته شده به رشک می کشاند مرا و جری تر می شوم که از پسش بربیایم همین روزها. شکستن این حلقه را از تو می خواهم که همه دارایی منی. شغلی که نیست، قطعه ی بزرگیست ک نردبان و پازل زندگی ام کمش دارد. باور نکرده ام خودم را هنوز و این برایم بار زیادی دارد. به استخوان هایم می کوبم که بیدار شوند و بدانند کار اولشان روی پای خودم نگه داشتن من است. با این که ساختم از خودم، خیلی به کار آنها که دوستشان دارم نمی آیم و به خودم تشر میزنم که دهع، با یک گوشه از توانایی هایت شروع کن دیگه بی عرضه!
از آدم های توی سرم عبور می کنم و برای روزی نو آماده می شوم. کور سوی امیدی به قاف ها دارم هنوز و عمیق منم. از فشار به خودم و سفت و سخت گرفتن همه چیز، نتیجه نگرفتم و امروز فقط سعی می کنم ببینم سقف توان و تمرکزم کجاست، و میسازم با خودم. راستی ها را یاد خودم می آورم، خوابِ گلشاهی را مرور می کنم و لپ تاپم را روشن می کنم و فرمان می دهم همراهم باشد که، به پیشواز تقدیری بلند خواهیم رفت، انشالله.