فصل درو
چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ
سرمای ساعت 6 صبح به جانم چنگ می اندازد و کولر را خاموش نمیکنم. به سوی تو خیز برمیدارم و توی پتوی همیشه همراهم گم می شوم. خوابهای آشفته ام را مرور میکنم و میفهمم دارم اشتباه می زنم، تو را ولی هنوز عاشقم. توی دستهایم ها میکنم و به آنچه ک هست خو میگیرم، شبیه همان روزهایی ک مرا ب اینجایی رساند که هستم. هشدار هفت و نیم صبح را خاموش میکنم و رویایی ک فصل آخر این دغدغه را به دوش می کشد، به نیم ساعت با تو بودن دعوت میکنم. خودم را به دانشمندی ک نیست می رسانم؛ و برای درو به دستان توانای او پناه می برم. مسافر را گوش می سپارم و شور سفر را در دلم بیدار می کنم و به آنچه ک انتخاب کردم، به آن سهمی که برداشتم و آن سهمی که می خواهم متعهد می شوم. درست ک این روزها آرام ندارم ولی، یادت باشد چقدر دوستت دارم و از خداوند خدا برای تو تاب و عشق و نور می خواهم.
- ۹۶/۰۲/۲۷