تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۲
اسفند

 

کاری به کار همدیگه نداشته‌باشیم !

باور کنید تک‌تک آدم‌ها زخمی‌اند ...

هرکس درد خودش را دارد ، دغدغه‌ی خودش را دارد ، مشغله خودش را دارد .

باور کنید ... ذهن‌ها خسته‌اند . قلب‌ها زخمی‌اند . زبان‌ها بسته‌اند .

برای دیگران آرزو کنیم بهترین را ... راحتی را ...

همه گم شده‌ایم ، یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذت‌بخش شود .

آدم‌ها آرام آرام پیر نمی‌شوند ...

آدم‌ها در یک لحظه ، با یک تلفن ، با یک جمله ، با یک نگاه ، با یک اتفاق ، با یک نیامدن ، با یک دیر رسیدن ، با یک "باید برویم" ، با یک "تمام کنیم" پیر می‌شوند ...

آدم را لحظه‌ها پیر نمی‌کنند .

آدم را آدم‌ها پیر می‌کنند .

سعی‌کنیم هوای دل همدیگر را داشته‌باشیم .

همدیگر را پیر نکنیم !

  • negar at
۲۰
اسفند

تو لایق بهترین ساز و آوازی

گوشَت از قصه های من دور بادا

  • negar at
۱۷
اسفند

ماهی سیاه گفت: هر چیزی به آخر میرسد شب به آخر میرسد، روز به آخر میرسد، هفته، ماه، سال...

من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...

شما زیادی فکر می‌کنید. همه‌ ش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلی می‌ریزد...

 



# از کتاب ماهی سیاه کوچولو ؛

#صمد بهرنگی

 

📚📚📚📚📚📚📚📚

 

 

  • negar at
۱۷
اسفند

ساعت چهار و چهل دقیقه صبح. راوی صوفی خاموش می شود، چشمانم را از ظلمت اجباری شب می گیرم و به حال می سپارم. خواب کد می دیدم و دنباله اش را به بیداری ام می کشانم. سوز سحر را اعتنا نمی کنم ولی هنوز درد را می فهمم. مسکنی به کالبدم می رسانم بلکه قدری بیشتر دوام بیاورم.


پروژه را به جایی میرسانم و قهوه ام را سر می کشم، ایمیل چک می کنم و می ترسم. مهم نیست چقدر می ترسم، مهم این است که ادامه می دهم. پروژه به اینجا می رسد و هنوز دردم می آید. دکتر از او می پرسد و می گویم: "بره به درک، نمی خوام حتی بدونم مرده یا زنده س". خودم را همین که هستم می خواهم. فقط به اندازه ی یک شام تا سحر، و مهم این است که ادامه می دهم.

  • negar at
۱۰
اسفند

به یاد تو ؛

به زندان به بازی ام می گیرد و سعی می کنم روی تنها وظیفه ی این لحظه ام تمرکز کنم. ببینم کاشفیسم درباره ی این دقیقا چه گفته بود!؟ باید مثل همیشه سایلنت باشم، صدا ها را به همراهی ام بخوانم، فکرهایم را طبق همان عادت همیشگی جایی دیگر بنویسم، آب و گلوکز بگیرم و حواسم باشد دارم چه کار می کنم!

 

در کمال سادگی مزه ی شیک بودن می دهد مدل زندگی ام و همین حال خوب کافیست تا اعتراف کنم فرهنگسرا برای من یکی از بهترین جاهای دنیاست. اینجا آرام است وکسی نمی شناسدت! خدای من بعد از بیست و شش روز هنوز باورم نمی شود!

 

اساطیر یونان را به هشت شب می سپارم و خطوط دست راستم را مرور می کنم. شاید پنج سال، شاید هم پانزده سال دیگر، ممکن است بارها زمین بخورم ولی نقش زمین نخواهم بود و برمی خیزم، روزی قبل از مهر بیدار می شوم و یادم می آید من یک بیلیاردرم. این آینده را شبیه همان خطوط می شناسم. انگار یکی که از آینده آمده درونم خانه کرده باشد و برای تعریف کردن باقیِ فیلم کنارم بی قرار است، انگار این زندگی را قبلا زندگی کرده باشم.

 

نفس هایی که می کشم را نمی شناسم، برگ ها توی دل باد می رقصند و زیر لب تکرار می کنم: نگذار فراموش کنم از اولش چه می خواستم. کمک کن بفهمم اینجا چه خبر است و این مذخرفات که بوده، هست و خواهد بود یعنی چه؟ کمی فکر بیشتر به بیابان اگر نکشاندم قطعا به تیمارستانم می کشاند. این است که فرهنگسرا را برگزیدم تا جبراً توی یک سیستم پیش روم،  تا استقلال و حقیقت انتخاب.

 

من اینجا تکم و حتی اگر دو دوتا پنج تا شود، فهمیده ام که با اوضاع جاری، جفت شدن هرآیینه بزرگترین گندی است که می توانم به چهره ی تمام کائنات زده باشم. همراهم باش تا قبل از تمام اینها، ببینم دنیا را، بشناسمت و تو را.

 


  • negar at
۰۶
اسفند

خیلی خود را جدی نگیر!

 

***

 

زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکن؛ تو نمیدانی که بین آنها چه می گذرد!

 

***

 

هیچ کس مسئول خوشحال کردن تو نیست، مگر خود تو!

 

***

 

مهم نیست که چه احساسی داری، باید به پا خیزی، لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنی.

 

***

 

مطمئن باش بهترین هم می آید!

 

  • negar at