عهدِ نو !
هو الحق ؛
شاکی نبودم که توفیق اجباری روی سرم آوار شده بود و زمان محدود و واژه های ثقیل گلوگیرم بودند. امشب شب آخر بود و با تمانینه خلاصه اش را پاکنویس می کردم و توی پنج صفحه ی آخر مطمئن نبودم هنوز دستم سالم هست یا نه؟ اصلا سرجایش هست؟ نکند از بس بی حس شده به ضربه ای ناخوانده خرد شود و نفهمم حتی؟ هنوز نیازش داشتم، شاید دوستش داشتم حتی و می بینم که هنوز علائم حیاتی ام برقرار است، نشانه ی خوبیست.
لبخند مسیح را نصف کرده بودم و بقیه اش شیرینی اتمام کارم شد. بالاخره به سر رسید و افکت گذاشتم و ارسال هم شد. چهار و نیم بود که خوابیدم و جمارانِ این بار از دستم رفت. خشکشویی و سلف باید می رفتم و تو را به خدا من را چه به این کارها؟! و به همان خدای والا قسم که کمتر از سه سال با آن زندگی منسجم و مفید و حساب شده فاصله دارم، اگر درست روی حداقل هایت حساب کرده باشم.
عهدم را به جا آوردم، عهد نو آغاز شد و این بار ورد اسکیلز را برای فراغت و شیرینی و هرچه که حسابش کنیم می برم فقط. وقتی برای تلف کردن ندارم. ببینم تو الان داری چه کار می کنی؟ امیدوارم از من خیلی جلو باشی و قدر مادرت را فهمیده باشی. حالا حتی پشت سرت را نگاه نکن، برو که می آیم و از تو نمی گذرم... هِی ... آیلاویو.
- ۹۴/۱۱/۱۹