دوباره باز خواهم گشت
به یاد تو ؛
ساعت 3:28 صبح. دقیقا 8 ساعت خوابیدم و برای یک روز نو بیدار می شوم. درد می پیچد توی دلم و همان عجز ازلی یادم می آید. برای این روزی که رسیده از صفر تا صد، سه تا آماده ام فقط. دل به امروز می زنم و اشک ها و لبخند ها می آیند و می روند. دستهای سرد هفتادو چهاری ات را به دستم می سپاری و گرم می فشارمش. من توی نگاه خاص و سربه هوانمای تو زخمهای قدیمی می بینم. تو از همانهایی که زاده شدی تا موج باشی، در آغوش می گیرم نگاه نگرانت را و لمس می کنم دلواپسی بی انتهایت را. شبیه من از سرمای کانادا می ترسی و به بریتانیا فکر می کنی. شبیه من تند و تلخ و ترش می پسندی و عاشق کد می زنی. در آغوش می گیرمت و توی دل تو، به خستگی هایم بوسه می زنم. تو کد می زنی و من برای تو از آن قفسه ها آلوچه های ترش را صدا می زنم. من تا ولیعصر داریوش گوش می کنم و به بازگشت هامان فکر می کنم. انگشتان کشیده و تیره و ترسیده و عاشق تو یادم می آید و لاک کالباسی کنار پوست روشنم را مرور می کنم، درست که بین من و تو جاده کم نیس، ولی جوری که من در آغوشت کشیدم تو گم شدی و من بود، من گم بودم و تو پیدا شد. من در آغوش انقلاب و ولیعصر ترسید و دستهای ترسیده ی تو یادش بود و گذشت. بگذار این جاده ها به هرکجا بروند، دمی خودت باش، این بار به جای خوبی تکیه زدی دختر جان!
- ۹۴/۰۹/۰۴