تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

نقاش دیروز ، نقاش فردا

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ب.ظ

به یاد تو ؛


وقفه ها را به وقفه می اندازم و دلم نوشتن می خواهد. بس که نوشتنی ها زیاد است و فرصتش نمی شود بی قرارم. راکت پینگ پنگ توی دستم عرق کرده و توپ زندگی ام را به تمرین می خوانم. گوشه ای که به مال من بودن می ماند را غرق میشوم، زردی ها آسمان و سرخی های زمین را ندیده میگیرم و با سیاهی راکتم توپ همیشه سپید هدف را به چالش به اوج رسیدن میکشم. از تنیس آموختم برای به دست گرفتن قاعده ی بازی و گم نشدن توی هیاهوی زندگی چندتا باید هست که تا ابد بایست توی خاطرم باشد. کسب انرژی برای شروع، تمرکز روی انتخاب ها، تعیین مختصات هدف، کنترل و حفظ نظم گام ها، تمرین روی مسیر و لزوم ارتقای مهارت. امروز اما به این می اندیشیدم که برای اوج دادن به ارتفاع هدف باید حواسم روی کدوم عنصر بازی خانه کند؟ توپ، راکت، مختصات برخورد، و یا شاید درون خودم؟ کدام را ببینم که همانی باشد که باید دید؟ راستش هنوز مطمئن نیستم.


برف می بارد، همه جیغ شادی می زنند و عزیزِ من نگران می شود. کی هست که به او بفهماند: زندگی نگرانی ندارد جانِ من؟! نگرانی تو، برای من دغدغه ی کمی نیست و با دیدنِ نگرانی تو، بعید می دانم روزی بتوانم مردی که بلد هست حتی کمی نگران شود را به همراهیِ سفرم بپذیرم.


ترم نفس های آخرش را می کشد و امروز و فرداست که فرم های اتاق بندی بپرسند: ترجیح می دهی توی چهار ماه آینده چه کسانی را به عنوان هم اتاقی، هر جور که شد تحمل کنی؟ نزدیک هست که ندانم، ولی خوب می دانم آنهایی که بیشتر دوستشان دارم، قطعا آخرین کسانی خواهند بود ک ممکن باشد نامشان برای این عنوان حتی به ذهنم خطور کند.


پاییز سردش می شود و زیبایی اش فریاد می کشد. سین عکس می اندازد و حسرت می کشد که چرا نمی شود تا ابد عکاس این زیبایی ها بماند. میم خودش را در آغوش طبیعت رها می کند و در خاطرم ماندگار می شود. اعتراف می کنم به عکس هایش که نگاه می کنم، توی شان روزهایی را می بینم که به یقین دلم برای این روزها تنگ خواهد شد. برای او، برای اویِ پریشان، برای اویی که در هر مکان و زمان جاریست دل تنگ خواهم بود.


غیبت هایم پُر شده و بچه ها هنوز معتقدند من دارم یک چیزی اختراع می کنم. چه بدانم شاید حق با آنهاست. انگیزه ای احمقانه برای خودم ساختم و خودم را به مسیر رسیدنش می کشانم. حس می کنم این وسط یک چیزهایی غیر از نفرت، یک چیزهایی مثل اشتیاق خالص کم داشته باشم. شاید باید دوباره دست هایی دور را مرور کنم!


آخرین چیزی که این روزها می توانستم منتظرش باشم، این که بود که سوژه ی نقاشی کسی باشم. نمیدانم مرا بیشتر شبیه خودم خواهد کشید یا شبیه آنکه خودش می داند. کارهای ناتمام روی سر همه هوار شده و من بی خیال تر از همیشه، از افکارم نت برمیدارم. سریال می بینم، قدم می زنم و باقی انرژی ام را توی یکی دو کانال معلوم می ریزم. گذشتنی ها خوب می گذرد. بیا از آنکه واقعا هستیم و باید آنکه نیستیم را از او دورش کنیم، نقشی به یادگار بیاندازیم.


  • ۹۴/۰۹/۱۶
  • negar at