ابتدا
دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ب.ظ
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود
چنین زاده شدم در بیشه ی جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلاء
تپیدن آغاز کرد.
گهواره ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم باز آمدن بود
از جشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار
بی آن که با نخستین قدم های ناآزموده ی نوپاییِ خویش
به راهی دور رفته باشم
نخستین سفرم
باز آمدن بود.
دوردست
امیدی نمی آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افق سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عطیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک
پنهان می شد.
- ۹۴/۱۰/۲۱