به یاد تو ؛
باید این زندگی را تغییر دهم وگرنه پیش از آن که احساس کنم زندگی کرده ام با مرگ روبرو می شوم. باید این غریزه ی گریز از فراموش شدن را، به جاودانگی ای ازلی بدل کنم؛ و یادم باشد روحم در جایی ورای گزینه هایم شکل گرفته. توی همین فرصت کوتاه، نیاز دارم ابتدا چیزی که ضروری است را اراده کنم، و سپس آنچه را که اراده کرده ام دوست بدارم. باید انتخابی درکار باشد! انتخابِ من!
ممکن است رویاهایم از منطق و احساس به من نزدیک تر باشند و با جزر و مدی، به واقعیت پیوند یابند؟ اگر درصدی چنین است باید رویاهایم را کنترل کنم. منی که از عشق سرشته شدم، به اصل خویش بازخواهم گشت؛ رویای عشقی را در سر می پرورانم که چیزی بیش از اشتیاق دو تن برای تصاحب یکدیگر باشد. اما پیش از ما شدن نخست باید من شوم. نباید انتخاب هایم را وقتی انتخاب کنم که برای انتخاب کردن هنوز شکل نگرفته ام.
باید خودم را از ساختارهای قراردادی رها کنم و با بی ساختاری مواجه شوم. بی پروایی تردید ناپذیری را می طلبم که نوعی آزادگی ست و از هر تکلفی آزادم خواهد کرد. باید تهی شوم از این بایدها و نباید ها و این نه بی تفاوتی، بلکه نوعی آرامش و مالکیت بر خویشتن است.
باید حساب کنم چقدر این فقدان شنونده را تاب می آورم. به راستی آیا من تنها شنونده ی خویشتن هستم؟ کجا شنونده ای به از خودم؟ آیا خودم برای خودم کافی نیست؟ تو باید شرارت را در وجود خویش بشناسی، تو تنها شنونده ی خویشتن هستی! تنها زمانی که بتوانی چون شاهین بی نیاز از حضور دیگری زندگی کنی، توانایی عشق ورزیدن خواهی یافت!
یادم باشد که باید زندگی را به کمال دریابم و بهنگام بمیرم! باید مرهم دردی از جنس جاودانگی بشوم و باشم.
یادم بماند خاک هرچه غنی تر، ناتوانی در بارور ساختنش گناهی نابخشودنی تر.