وصل، "همت" می خواهد.
کشته ی حیرت شدم یکبارگی
می ندانم چاره جز بیچارگی
جانم آلودست از بیهودگی
من ندارم طاقت آلودگی
یا ازین آلودگی پاکم بکن
یا نه در خونم کش و خاکم بکن
هرکه در کوی تو دولت یار شد
در تو گم گشت و ز خود بیزار شد
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود
کز تو نیکو دیده ام از خویش بد
نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من
عاشق، آرام، آگاه، آزاد...
گذشت و یادم داد
این مرد
چه قدر
شبیه همانی ست
که باید باشم
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود
چنین زاده شدم در بیشه ی جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلاء
تپیدن آغاز کرد.
گهواره ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم باز آمدن بود
از جشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار
بی آن که با نخستین قدم های ناآزموده ی نوپاییِ خویش
به راهی دور رفته باشم
نخستین سفرم
باز آمدن بود.
دوردست
امیدی نمی آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افق سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عطیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک
پنهان می شد.
من امروز تصمیم گرفتم کمتر نشخوار ذهنی کنم
کمتر فکر کنم چطور زندگی کنم
بیشتر بودا باشم
بیشتر زندگی کنم