تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۵
آذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • negar at
۱۴
آذر

به یاد تو ؛


ADT آپدیت می کنم و گوش دنیایم را به پاپیلون می سپارم. فاز آدمهایی را برمی دارم که به همه چیزشان رسیده اند و جای خالی همان عشق قدیمی توی دلشان چنگ میزند. ویولنم را به همراهی اش می خوانم و درد می نوازم. نیر، فار، وراور یو آر، آی بلیو ذت د هارت داز گُ آن...


راه می خواندم و بیش از این شور نمی زنم. فردا را به فرداها می سپارم و می پذیرم که بی این فرود و فراز هیچ سمفونی به شکوه نمی رسد. اسمارت فون بیچاره ام را به کنجی می سپارم و می بینم که این سامورایی مشکی به دستم چقدر می آید. باز هم سانس و مسیر اکران "ارغوان" به برنامه ام نمی خواند و گاهی انگار واقعا قسمت نیست که نیست، میروم که بی خیالش باشم و جایش الی خودم را ببینم. الی بهتر این روزهایم را می فهمد، قدرش می دانم. تو ولی داغیاین روزها. دیر یادت می آید فهمیده شدن و دوست داشته شدن با همه ی کم و بیش، چه داشتنی بکری ست.


  • negar at
۱۴
آذر

خود را اداره کنید وگرنه...

آنانکه نمی توانند خود را اداره کنند ، 

ناچار از اطاعت دیگران اند.

  • negar at
۰۸
آذر

همه ی تب ها را به سقوط می کشم

ساعت 20:30

یک شب پاییزی ،

در آغوش غربت

به یاد عهد هایم

کنار همان پارکینگِ بیادماندنی!

این روزها می گذرند

و من هنوز

برای فردا

باید هایی دارد...



  • negar at
۰۷
آذر

وقتی دست های مهربان هفتادوچهاری اش خواب عصرانه ام را می پراند و حرف هایی دارد، برای دیدن...

 

  • negar at
۰۴
آذر

به یاد تو ؛


ساعت 3:28 صبح. دقیقا 8 ساعت خوابیدم و برای یک روز نو بیدار می شوم. درد می پیچد توی دلم و همان عجز ازلی یادم می آید. برای این روزی که رسیده از صفر تا صد، سه تا آماده ام فقط. دل به امروز می زنم و اشک ها و لبخند ها می آیند و می روند. دستهای سرد هفتادو چهاری ات را به دستم می سپاری و گرم می فشارمش. من توی نگاه خاص و سربه هوانمای تو زخمهای قدیمی می بینم. تو از همانهایی که زاده شدی تا موج باشی، در آغوش می گیرم نگاه نگرانت را و لمس می کنم دلواپسی بی انتهایت را. شبیه من از سرمای کانادا می ترسی و به بریتانیا فکر می کنی. شبیه من تند و تلخ و ترش می پسندی و عاشق کد می زنی. در آغوش می گیرمت و توی دل تو، به خستگی هایم بوسه می زنم. تو کد می زنی و من برای تو از آن قفسه ها آلوچه های ترش را صدا می زنم. من تا ولیعصر داریوش گوش می کنم و به بازگشت هامان فکر می کنم. انگشتان کشیده و تیره و ترسیده و عاشق تو یادم می آید و لاک کالباسی کنار پوست روشنم را مرور می کنم، درست که بین من و تو جاده کم نیس، ولی جوری که من در آغوشت کشیدم تو گم شدی و من بود، من گم بودم و تو پیدا شد. من در آغوش انقلاب و ولیعصر ترسید و دستهای ترسیده ی تو یادش بود و گذشت. بگذار این جاده ها به هرکجا بروند،  دمی خودت باش، این بار به جای خوبی تکیه زدی دختر جان!

  • negar at