تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

۱۵
شهریور


1. Reality includes everything that is and has been, whether or not it is observable or comprehensible.

2. Dreams feel real while we're in them. It's only when we wake up that we realize something was actually strange.

3. What if all this is a dream, and when we die we actually wake up?

 

 

 

یه لحظه ببند چشاتو ، 

فک کن یه درصد اگه بتونی "فردا" رو فقطط با باور "امروز"ت بسازی؛ 

چیو باور می کنی؟

 

بعد نوشت: 

امام علی(ع): «مردم خوابند؛ وقتی می میرند بیدار می شوند.»

  • negar at
۱۵
شهریور


برو این دام بر مرغ دگر نِه  ؛  که عنقا را بلند است آشیانه

 

 

  • negar at
۱۴
شهریور

 

1.There is nothing that sustains you like hate, it’s better to be anything, than  to be afraid.


2.Never look back. if Cinderella went back to pick up her shoe, she wouldn't have become a princess.


3. دریاست مجلس او دریاب وقت و دریاب  ؛  هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد


  • negar at
۰۷
شهریور


به یاد تو ؛

چشم حسود دور؛

رد پای تو توی زندگی ام بیداد می کند!

انگار همین راست، که به لبخند تو می رسد...


  • negar at
۰۶
شهریور

به یاد تو ؛

آهای اندیشه های نارسی که به قتل می رسید؛ معترض نباشید، بلکه بارور شوید! تنها برای کامل کردن است که آفریده می شوید؛ رنگ و بوی تکامل بگیرید تا به تماشا برسید...

این روزها کارم را به تو باز می گذارم؛ دستی بکش بر این پریشانی که از این گره ها تاب ندارم...


  • negar at
۰۵
شهریور

به یاد تو ؛

ساعت پنج و نیم صبح؛ اینجا ایران، شمالی ترین 49 درجه ی شرقی! چشم تا باز می کنم یادم میاید دیشب خوابم برده، و چه بهتر! با چشم های بسته پیِ مودمی خاموش می گردم که پیدا نمی کنم و به حال خودش می گذارمش. چشم ها را باید شست، باران نامهربان می بارد، پتوی بی زبان را دور تن ضعیفم می پیچم و به سرمایی ناگزیر پا می گذارم، به این امید که نپیچد توی تنم و به بهانه ی پتو تا ساعت 10 صبح اسیر رختخواب باشم!


نگاه متفاوتم را توی آیینه سوال میکنم: تو آیینه ی کدامین آیینه ها خواهی بود؟ خوابهای نیمه فراموش شده توی سرسرای خیالم می پیچد و ماشین حساب روی کتابی که صدایم می زند، صبر کن! دارم حساب می کنم "ناخوداگاهم" چطور و به چه احتمالی توی این خوابهای نگران دست دارد و اصولا چه گزینه هایی روی میز هست، می توانم چکار کنم؟ مسواک روی میزم را انتخاب می کنم و متعهدانه به پاک کردن آنچه به سر دندان های عاریتی ام آورده این عجزِ انسان بودن روی می آورم.


نه، ازین زمستانی که به دیدن تابستان آمده  نمی شود گذشت، می روم تماشایش کنم..؛  باز می گردم و می نویسم آنچه را که باور ندارم! تلخ اما لازم است. مثل 4 لیوان کافئینی که هر روز خواهم نوشید. اما این بار کار از کار گذشته، سرما فراتر از پیچیدن و رقصیدن، به وجودم رخنه کرده و چنگ می اندازد. آه که در آغوشش خواهم گرفت و می خوابانمش تا سپیده ی سحر...


ساعت هفت و نیم صبح و صدایی که مرا می خواند. حالا سرمای تنم و یک چیزهایی دیگر از دست رفته و چیزهایی دیگر هنوز روی میز هست! نگاه متفاوت ترم توی آیینه، همان کتاب و  ماشین حساب، لبخند و باور مامان، تکلیف معلومم با سرمایی که "از دور" دوست می دارمش، ولی "می شناسمش" که با لختی غفلت، به جان ها حلول خواهد کرد، و ریکی مارتینی که از قنداقِ اندیشه می گیرد و به فعل و حرکت می خوانَدم...

  • negar at