به یاد
تو ؛
ساعت
پنج و نیم صبح؛ اینجا ایران، شمالی ترین 49 درجه ی شرقی! چشم تا باز می کنم یادم میاید دیشب
خوابم برده، و چه بهتر! با چشم های بسته پیِ مودمی خاموش می گردم که پیدا نمی کنم و
به حال خودش می گذارمش. چشم ها را باید شست، باران نامهربان می بارد، پتوی بی زبان
را دور تن ضعیفم می پیچم و به سرمایی ناگزیر پا می گذارم، به این امید که نپیچد
توی تنم و به بهانه ی پتو تا ساعت 10 صبح اسیر رختخواب باشم!
نگاه
متفاوتم را توی آیینه سوال میکنم: تو آیینه ی کدامین آیینه ها خواهی بود؟ خوابهای
نیمه فراموش شده توی سرسرای خیالم می پیچد و ماشین حساب روی کتابی که صدایم می
زند، صبر کن! دارم حساب می کنم "ناخوداگاهم" چطور و به چه احتمالی توی این خوابهای
نگران دست دارد و اصولا چه گزینه هایی روی میز هست، می توانم چکار کنم؟ مسواک
روی میزم را انتخاب می کنم و متعهدانه به پاک کردن آنچه به سر دندان های عاریتی ام
آورده این عجزِ انسان بودن روی می آورم.
نه، ازین زمستانی که به دیدن تابستان آمده
نمی شود گذشت، می روم تماشایش کنم..؛ باز می گردم و می نویسم آنچه را که باور ندارم!
تلخ اما لازم است. مثل 4 لیوان کافئینی که هر روز خواهم نوشید. اما
این بار کار از کار گذشته، سرما فراتر از پیچیدن و رقصیدن، به وجودم رخنه کرده و
چنگ می اندازد. آه که در آغوشش خواهم گرفت و می خوابانمش تا سپیده ی سحر...
ساعت
هفت و نیم صبح و صدایی که مرا می خواند. حالا سرمای تنم و یک چیزهایی دیگر از دست
رفته و چیزهایی دیگر هنوز روی میز هست! نگاه متفاوت ترم توی آیینه، همان کتاب
و ماشین حساب، لبخند و باور مامان، تکلیف معلومم
با سرمایی که "از دور" دوست می دارمش، ولی "می شناسمش" که با لختی غفلت،
به جان ها حلول خواهد کرد، و ریکی مارتینی که از قنداقِ اندیشه می گیرد و به فعل و
حرکت می خوانَدم...