تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

۱۹ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸
مهر

ماکارونی با امکانات دانشجویی

دستپخت خودم، به مناسبت یه اتفاق خوب! <3  <3

 

 

 

همه به به می کردند جای شما خالی :)

  • negar at
۱۸
مهر

للحق ؛


اینجا سمیرایی هست که هیچ شبیه سمیرای من نیست. روز اولی که دیدمش دوست داشتم لااقل اسمش سمیرا نباشد! الان که می بینم تو حتی از چنین آدمی به من کانال می زنی شرمنده ام عجیب! یادم باشد کمتر خودم باشم و بیشتر به تو مجال تجلی بدهم!

 

من بودم و یک چمدان و کوله پشتی. هیچوقت با کوله ام شوخی نداشتم و هنوز هم ندارم! ولی تصمیم دارم چمدانم را کمی از خودم دور کنم. منِ حساس دارم تمرین میکنم وسایل شخصی ام را قرض بدهم. برای پرواز باید خیلی سبک تر از این حرف ها شد. اصلا بگذاریم راه دوری برود. تو که همیشه همین جا هستی!

 

هرجور حساب می کنم بهترین اتاق این مجموعه اتاق من است و بهترین امکاناتش هم! پنجره ام رو به طلوع خورشید و فضای ورزشی و ساختمان کلاسهایم و باشگاه تمریناتمان(!!) باز می شود. شهر زیر پای ماست و تا کلاس ها 5 دقیقه راه نیست! و چه همسایه های خوب و قابل قبولی! هیچ چیز بی حساب و کتاب نمی شود، فکر کن به تناسبِ همه ی اینها چه مسئولیت و انتظار سنگینی این ترم در انتظار من باشد! و چقدر پله پشت سر گذاشته ام که الان اینجام! من هستم و صدای مبهمی که می گذرد و می گوید: "شبِ کنکور رو یادت میاد؟" من هستم و تو هستی و تا پنج  گامی که تعریف کرده ایم را به سامان نرسانیم، جایی نخواهم رفت!

 

 

 

  • negar at
۱۷
مهر

غروب جمعه شد و

دلتنگی امانم نمی دهد ؛

تنها به تو پناه می آورم...


  • negar at
۱۷
مهر

للحق ؛

قرار شد پنجشنبه ها را آف کنیم و از دیدنی های شهر بهره ببریم. تا اولا این تعطیلی و لزوم جبرانش انگیزه ای باشد برای بالا بردن بهره وری باقی روزهای کاری، ثانیا شناخت و تجربه و مشاهده ای جمع کنیم و نهایتا ریکاوری شده باشیم. دیروز اولین روز اجرای این برنامه بود.  خلاصه اگر بگویم نصف انتظار هم حالم خوب نبود!

من "آدمِ تنهایی" ام انگار. همیشه از خلوت با خودم نهایت لذت و استفاده را می برم، و این کم کم نگرانم می کند! اینجوری کسی نیست که فضای افکارم تنگ کند، توجهم را جلب به چیز از نظر خودش جالبی بخواهد، کسی نیست که نگذارد توی تاکسی و مترو از وقتم استفاده کنم. کسی نیست که نخواهد جهانِ جلویِ چشمم را، زیر زبان خودم بچشم و به روش خودم تعبیر کنم.

 قرار شد پنجشنبه ی بعد گروه را بپیچانم و تن ها آسمان شهر را زیر کفش هایم مرور کنم. اما هنوز به نتیجه نرسیدم که وقتی همه خوابند، خیلی ساده جیم شوم و یا خیلی رک توی رویشان بایستم و بگویم جسارتا من با تنها قدم زدن و بیشتر فکر کردن و کمتر خندیدن، بیشتر حال می کنم!

 

  • negar at
۰۹
مهر

للحق ؛


سنگینیِ نگاهت خبر از آب از سر گذشتگی را می دهد که آن سرش ناپیداست. نگاهم نمی کنی حتی ولی دریافت می کنم درونت را. من بی قرارم که می دانم تو قرار نداری. سوال پیچت می کنند و جواب های سربالایت را کنجکاو نمی شوم. فقط درگیر همان حس ناگفتنی ام که بین ماست و نمی دانم تا کجا قرار است بالا بکشدمان.  تو برای من عین تکرار "سمیرا" می مانی و ازین حادثه ی عمیق پاک هول کرده ام. اما همان طمأنینه و آرامش همیشگی توی چهره ام پیداست. و شاید همین اینقدر برای تو گیراست؟


یا الان و یا هیچوقت. این فرصتی ست که تو می یابی اش تا برای "ما" کاری کنی و من هیچ حواسم نیست که چی دارد دورمان می گذرد. تو به اندازه ی یک ثانیه دیر می کنی و تمام "ما" تمام می شود. به همین سادگی. من تازه به هوش می آیم و شده به تخریب تمام راه ها، یک جاده می سازم تا تو. کمی نزدیک تر بیا.


حالا کنار منی و برایت می گویم اگر اینقدر توی اهدافم جدی ام و شوخی و وقت تلف کردن سرم نمی شود چون گران هزینه کرده ام که الان اینجام. برای نگاه طالبت قصه های خوبی با خودم دارم. بیا یک دانه اش را بگیر. آخر من به این چشم های غمگین عجیب اعتماد دارم. تو می توانی یک "من"ِ دیگر باشی. همین قدر بلند پرواز و همان قدر متفاوت و جالب.


امروز یکی از همان روزهای خوب خداست که تو هستی و می شود به بوی تو، توی هوای خشکِ این شهرِ دودی خوش بود. تو هستی و برایم می گویی که مثلِ من بابایی هستی. یعنی بابایی بودی. الان خیلی دلت برایش تنگ می شود. خوب می فهممت و با تو دلم تنگ می شود. او هنوز هست و دارد به تو افتخار می کند! باور کن که باورت دارم و باورش دارم!


از من دور نیستی، این را حس می کنم و سپاسگزارم، تو اما خیلی رک و غیرمنتظره می گویی یکی و فقط یکی مثل من را از خدا خواسته بودی و الان داری! این لحظه اثبات همان نظم بی کران هستی ست و همینجاست که دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارم. رفاقت ما از انقلاب آغاز شد و فقط می خواهم این اتفاق، شروع بزرگترین انقلاب زندگیِ ما بشود و باشد. چقدر حواست به چشم اندازِ من هست؟


تو از همان جنس آدم هایی هستی که هرچقدر توی زمینشان بکارم و درو نکنم باز هم یک دل راضی و یک خیال جمع دارم، می دانی این یعنی چقدر خوب؟ تو آمدی تا یکی به آدمهایی که برایشان و همراهشان باید خودم را نوساز کنم اضافه شده باشد. از همین حالا اما می دانم که یک روزی که دور نیست از دست هم می رویم. پس بیا تا همان روزی که می شناسمش قدر هم را بدانیم. و قول می دهم اگر با این حس تیزم پیش گو و عجیب و غریب نشدم، برای تو دوست خوبی باشم.


  • negar at
۰۵
مهر

+همه ی ما به زبان حال و قال می گوییم: "تازه چه خبر؟"

و یکی نیست که به ما بگوید:

"با کهنه هایش چه کرده اید که به دنبال تازه می گردید؟!"

"مگر کهنه ها چه هنری برای شما داشته اند که حالا باز طالب تازه ها هستید؟!"

نوجویی خصلت انسان هایی است که زندگی عاریتی دارند.             (مصطفی ملکیان)

 

 

+اساسی ترین سوال هستی اینه: "که چی؟!"                          (علی اکبر رائفی پور)



+ چیزی که از درون برنخیزد و از بیرون به تو رسد عاریتی ست!

زندگیِ نیازموده؛ عاریتی ست و اصیل نیست،

چه می ارزد زندگی که در آن عقاید از دیگران وام گرفته شده؟     


+ کل فلسفه ی من مبتنی بر دو شعار است:

1-       خود را بشناس.

      2-       زندگیِ نیازموده ارزش زیستن ندارد.                                     (سقراط)

 

 



 

+هیچ راه و روشی در زندگی بهتر از تحقیق نیست.                            (امام علی(ع))

 

 

+تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود اندر غم عشق

اما نه چنین زار که اینبار افتاد                                                     (مولانا جلال الدین)

  

 

  • negar at