همه ی تب ها را به سقوط می کشم
ساعت 20:30
یک شب پاییزی ،
در آغوش غربت
به یاد عهد هایم
کنار همان پارکینگِ بیادماندنی!
این روزها می گذرند
و من هنوز
برای فردا
باید هایی دارد...
همه ی تب ها را به سقوط می کشم
ساعت 20:30
یک شب پاییزی ،
در آغوش غربت
به یاد عهد هایم
کنار همان پارکینگِ بیادماندنی!
این روزها می گذرند
و من هنوز
برای فردا
باید هایی دارد...
وقتی دست های مهربان هفتادوچهاری اش خواب عصرانه ام را می پراند و حرف هایی دارد، برای دیدن...
به یاد تو ؛
ساعت 3:28 صبح. دقیقا 8 ساعت خوابیدم و برای یک روز نو بیدار می شوم. درد می پیچد توی دلم و همان عجز ازلی یادم می آید. برای این روزی که رسیده از صفر تا صد، سه تا آماده ام فقط. دل به امروز می زنم و اشک ها و لبخند ها می آیند و می روند. دستهای سرد هفتادو چهاری ات را به دستم می سپاری و گرم می فشارمش. من توی نگاه خاص و سربه هوانمای تو زخمهای قدیمی می بینم. تو از همانهایی که زاده شدی تا موج باشی، در آغوش می گیرم نگاه نگرانت را و لمس می کنم دلواپسی بی انتهایت را. شبیه من از سرمای کانادا می ترسی و به بریتانیا فکر می کنی. شبیه من تند و تلخ و ترش می پسندی و عاشق کد می زنی. در آغوش می گیرمت و توی دل تو، به خستگی هایم بوسه می زنم. تو کد می زنی و من برای تو از آن قفسه ها آلوچه های ترش را صدا می زنم. من تا ولیعصر داریوش گوش می کنم و به بازگشت هامان فکر می کنم. انگشتان کشیده و تیره و ترسیده و عاشق تو یادم می آید و لاک کالباسی کنار پوست روشنم را مرور می کنم، درست که بین من و تو جاده کم نیس، ولی جوری که من در آغوشت کشیدم تو گم شدی و من بود، من گم بودم و تو پیدا شد. من در آغوش انقلاب و ولیعصر ترسید و دستهای ترسیده ی تو یادش بود و گذشت. بگذار این جاده ها به هرکجا بروند، دمی خودت باش، این بار به جای خوبی تکیه زدی دختر جان!
فقط این بار به جای ضعف،
با قدرت عمل کن.
تو یاد می گیری چطور هیجاناتت رو کنترل کنی.
از خودت سوال و جواب کن؛
تو میتونی توی هر موقعیتی موثر زندگی کنی!
این روزها که می گذرد روزهای خوبیست
تنهایی حاضرتر از همیشه
فضا پر از فشارهای رنگارنگ
و آسمان تاریک و سرد
یاد آدم می دهد
که می شود با لبخندی گشاد از کنار همه چیز گذشت
که "مُردن" آنقدرها که می گویند تلخ نیست