به یاد تو ؛
برایش خط و نشان کشیده بودم که دست به مدل موهایت اگر بزنی دیگر نه من و نه تو، به شوخی؛ انقدر کوتاهش کرده بود که دیگر اسمش را هم نمی دانستم، مهم هم نبود. در آغوش گرفتمش و گفتم چقدر گیراتر شده چهره اش. پرسید خدایی چرا با ما اتاق برنداشتی؟ از سارا خوشت نمیاد؟ گفتم نه بابا، با اینکه کمی دخالت تهِ اخلاقش می بینم و حریم خصوصی ام برایم خیلی مهم است، ولی ربطی به او نداشت. می خواستم با قبلی ها بمانم که نشد، مهم هم نیست. الان هم اتاق شما جو خوبی دارد و هم اتاق ما.
ولی نگار خدایی! دلیل دیگه ای نداشت؟ اوه چرا! تا دلت بخواهد داشت. با چشم های گردتر شده اش نگاهم می کرد و گفتم: مثلا یکی اش اینکه وقتی گفته بودی ترم بعد هم اتاق باشیم و موافق بودم، درست نمی شناختمت. اما حالا... راستش ترجیح می دهم فاصله ام را با آنهایی که دوستشان دارم بیشتر حفظ کنم. قیافه اش شبیه همان شبی شده بود که زنگ زدیم و گفتیم فلان اتاق، لپ تاپ یکی ترکیده بیا و درستش کن، و تا در اتاق باز شد با چراغ های خاموش و فشفشه های روشن و هپی برث دی در آغوشش گرفتیم. مبهوت می خندید، پرید توی بغلم و گفت آخه احمق! آدم وقتی یکی رو دوست داره نزدیکش میشه. گفتم خب، من تشخیص و اخلاقم همینه.
حسابش از دستم در رفته که چندمین بار توی این هفته اتاق را خودم جارو کشیدم، ولی خوب شد که توپم را به اندازه ی کافی پر کرد تا امشب اتمام حجت درستی با همه داشته باشم و حساب کار از همین جنگِ اول دستشان باشد. بیچاره هم اتاقی های من! جرمشان بزرگ است، قبل از شریک شدنِ یک چیزهایی مثل بعضی لحظه ها و مکان های خلوتم با کسی، نمی دانستم می توانم انقدر جدی و دقیق و نامهربان باشم! باز هم انتخابِ خودشان است، حدود را اگر بدانند، یکی از نیک تجربه های عمرشان دستِ من است، هرچقدر هم که بعید بنظر بیاید...
مدتهاست می خواهم و آواتار نمیزنم که آیم نات آنتی سوشیال، آی جاست اینجوی بی اینگ بای مایسلف، مرز باریکی ست بین آن که هستم و آن که می دانند...مهم نیست. همیشه زود دیر می شود و یک روز، می فهمند که زندگی حتی تویِ اوجِ شلوغی و محبوبیت، عجب مسیرِ یک نفره ای ست.