تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

تبدیل

برای خودم مینویسم اینجا...تا حواسم باشد دارم چه کار می کنم

۱۹
بهمن

به یاد تو ؛

برایش خط و نشان کشیده بودم که دست به مدل موهایت اگر بزنی دیگر نه من و نه تو، به شوخی؛ انقدر کوتاهش کرده بود که دیگر اسمش را هم نمی دانستم، مهم هم نبود. در آغوش گرفتمش و گفتم چقدر گیراتر شده چهره اش. پرسید خدایی چرا با ما اتاق برنداشتی؟ از سارا خوشت نمیاد؟ گفتم نه بابا، با اینکه کمی دخالت تهِ اخلاقش می بینم و حریم خصوصی ام برایم خیلی مهم است، ولی ربطی به او نداشت. می خواستم با قبلی ها بمانم که نشد، مهم هم نیست. الان هم اتاق شما جو خوبی دارد و هم اتاق ما.

 

ولی نگار خدایی! دلیل دیگه ای نداشت؟ اوه چرا! تا دلت بخواهد داشت. با چشم های گردتر شده اش نگاهم می کرد و گفتم: مثلا یکی اش اینکه وقتی گفته بودی ترم بعد هم اتاق باشیم و موافق بودم، درست نمی شناختمت.  اما حالا... راستش ترجیح می دهم فاصله ام را با آنهایی که دوستشان دارم بیشتر حفظ کنم. قیافه اش شبیه همان شبی شده بود که زنگ زدیم و گفتیم فلان اتاق، لپ تاپ یکی ترکیده بیا و درستش کن، و تا در اتاق باز شد با چراغ های خاموش و فشفشه های روشن و هپی برث دی در آغوشش گرفتیم. مبهوت می خندید، پرید توی بغلم و گفت آخه احمق! آدم وقتی یکی رو دوست داره نزدیکش میشه. گفتم خب، من تشخیص و اخلاقم همینه.

 

حسابش از دستم در رفته که چندمین بار توی این هفته اتاق را خودم جارو کشیدم، ولی خوب شد که توپم را به اندازه ی کافی پر کرد تا امشب اتمام حجت درستی با همه داشته باشم و حساب کار از همین جنگِ اول دستشان باشد. بیچاره هم اتاقی های من! جرمشان بزرگ است، قبل از شریک شدنِ یک چیزهایی مثل بعضی لحظه ها و مکان های خلوتم با کسی، نمی دانستم می توانم انقدر جدی و دقیق و نامهربان باشم! باز هم انتخابِ خودشان است، حدود را اگر بدانند، یکی از نیک تجربه های عمرشان دستِ من است، هرچقدر هم که بعید بنظر بیاید...

 

مدتهاست می خواهم و آواتار نمیزنم که آیم نات آنتی سوشیال، آی جاست اینجوی بی اینگ بای مایسلف، مرز باریکی ست بین آن که هستم و آن که می دانند...مهم نیست. همیشه زود دیر می شود و یک روز، می فهمند که زندگی حتی تویِ اوجِ شلوغی و محبوبیت، عجب مسیرِ یک نفره ای ست. 

  • negar at
۱۹
بهمن

هو الحق ؛

شاکی نبودم که توفیق اجباری روی سرم آوار شده بود و زمان محدود و واژه های ثقیل گلوگیرم بودند. امشب شب آخر بود و با تمانینه خلاصه اش را پاکنویس می کردم و توی پنج صفحه ی آخر مطمئن نبودم هنوز دستم سالم هست یا نه؟ اصلا سرجایش هست؟ نکند از بس بی حس شده به ضربه ای ناخوانده خرد شود و نفهمم حتی؟ هنوز نیازش داشتم، شاید دوستش داشتم حتی و می بینم که هنوز علائم حیاتی ام برقرار است، نشانه ی خوبیست.


لبخند مسیح را نصف کرده بودم و بقیه اش شیرینی اتمام کارم شد. بالاخره به سر رسید و افکت گذاشتم و ارسال هم شد. چهار و نیم بود که خوابیدم و جمارانِ این بار از دستم رفت. خشکشویی و سلف باید می رفتم و تو را به خدا من را چه به این کارها؟! و به همان خدای والا قسم که کمتر از سه سال با آن زندگی منسجم و مفید و حساب شده فاصله دارم، اگر درست روی حداقل هایت حساب کرده باشم.


عهدم را به جا آوردم، عهد نو آغاز شد و این بار ورد اسکیلز را برای فراغت و شیرینی و هرچه که حسابش کنیم می برم فقط. وقتی برای تلف کردن ندارم. ببینم تو الان داری چه کار می کنی؟ امیدوارم از من خیلی جلو باشی و قدر مادرت را فهمیده باشی. حالا حتی پشت سرت را نگاه نکن، برو که می آیم و از تو نمی گذرم... هِی ... آیلاویو.

  • negar at
۱۸
بهمن

چشمانم را می بندم و نگاه تو یادم می آید و لبخندت. خشم و غرورت، عشق و فداکاری ات... تو را مرور می کنم و خودم را توی آیینه. دیگر دوستت نخواهم داشت، دست خودم هم نیست من این چشم ها را بیشتر از تو می شناسم و می دانم به کجا می رود. خدانگهدارت غریبه، تو را به گذشتگان، خودم را به آیندگان بخشیدم.

  • negar at
۰۶
بهمن

به ساعت نگاه کردم.

شش و بیست دقیقه صبح بود.

دوبارہ خوابیدم.

بعد پاشدم.

به ساعت نگاه کردم.

شش و بیست دقیقه صبح بود.

 

فکر کردم : هوا که هنوز تاریکه٬ حتماً دفعه اول اشتباه دیده‌ام.

خوابیدم.

وقتی پاشدم.

هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.

 

سراسیمه پا شدم.

باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.

به این کارها عادت نداشت.

من هم توقع نداشتم ...

 

آدم ها هم مثل ساعتــــها هستند.

بعضی‌ها کنارمان هستند مثل ساعت.

 

مرتب ، همیشگی . آنقدر صبور دورت می‌چرخند که چرخیدنشان را حس نمی‌کنی.

 

بودنشان برایت بی اهمیت می‌شود.

همینطور بی ادعا می‌چرخند.

بی‌آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می‌شود.

بعد یکــــــهو روشنــــی روز خبر می‌دهد که او دیگر نیست.

 

 قدر این آدم ها را باید بدانیم٬ قبل از شش و بیست دقیقه

  • negar at
۳۰
دی

وصل، "همت" می خواهد.

  • negar at
۲۸
دی

کشته ی حیرت شدم یکبارگی

می ندانم چاره جز بیچارگی

 

جانم آلودست از بیهودگی

من ندارم طاقت آلودگی

 

یا ازین آلودگی پاکم بکن

یا نه در خونم کش و خاکم بکن

 

هرکه در کوی تو دولت یار شد

در تو گم گشت و ز خود بیزار شد

 

خلق ترسند از تو من ترسم ز خود

کز تو نیکو دیده ام از خویش بد

 

نفس من بگرفت سر تا پای من

گر نگیری دست من ای وای من

  • negar at